داستان کوتاه پیر مرد و دختر
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛
روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی
دخترک کمی آن طرف تر
بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود
و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد .
پیرمرد از دخترک پرسید :
- ناراحتی؟
- نه
- مطمئنی ؟
- نه
- چرا داری گریه می کنی ؟
ادامه مطلب ادامه داستان
Read More ||
|| GHOST || سه شنبه 29 / 6 / 1394برچسب:
داستان,
داستان کوتاه پیر مرد و دختر,
داستان کوتاه عاشقانه پیر مرد و دختر,
داستان عاشقانه,
داستان عاشقانه پیر مرد,
پیر مرد,
تصاویر پیر مرد,
عکس پیر مرد,
عکس های پیر مرد کور,
پیر مرد کور,
,